آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

آرشیدا فرفرک مامان و بابا

زیارت امام رضا

سلام و صد سلام ،ما برگشتیم از زیارت امام رضا ،ودعا گوی همه دوستان گل بودیم و اما مش آرشیدا ! دختر گلم دفعه اولی بود که به زیارت امام رضا می رفت و کلی ذوق و شوق داشت روز تولد امام رضا که به قول آرشیدا به جشن تولد امام رضا می رفت سعادت زیارت نسیبش شد .وقتی به آرشیدا گفتم که به مشهد میریم گفت دوباره تولد امام رضاشده ! خوبی سفر ما این بود که مامان منیر و بابا منصور هم باماهمسفر بودند و دفعه اولی بود که با ماشین خودمون به مشهد می رفتیم .بعد مسافت مارا مشتاق تر کرده بودولی مشهد برخلاف انتظار ما خیلی شلوغ بود و بیشتر زوار عرب بودند. آرشیدا خانم مثل ما تمام آداب زیارت را انجام می داد و وضو می گرفت و نماز می خوند و دعا می کرد وخلاصه هر وقت به ح...
23 مهر 1391

دلیل بودن من !

تو را به خاطر عطر نان گرم برای برفی که اب می شود دوست می دارم تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم برای پشت کردن به ارزوهای محال به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم تو را برای دوست داشتن دوست می دارم تو را به خاطردود لاله های وحشی به خاطر گونه ی زرین افتاب گردان تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم تو را برای لبخند تلخ لحظه ...
10 مهر 1391

این روزهای آرشیدا

امروزصبح که اومدم اداره کلی آثار آرشیدا را روی میز کارم دیدم ،نقاشی هائی که دیروز کشیده بود.وعروسکای انگشتیش وخط خطی روی میز کارم .و...حسابی دلم براش تنگ شد به قول خودش چون دوسش دارم خیلی زیاد به چشماشم خیلی میاد .... دیروز صبح که آرشیدا را بردم خونه مامان منیر هر کاری کردم نرفت و گولی گولی اشک میریخت که میخوام با شما بیام .من و بابااسی هم که کلی کارداشتیم مجبور شدیم با خودمون ببریمش .و اینطوری شد که آرشیدا خانوم برای اولین بار سر از اداره در آورد و روز خوبی را در کنار همکاران داشتیم البته بگم که کلا کار تعطیل بود چون خیلی از همکارامی خواستند آرشیدا را ببینند و هرلحظه در اتاق باز میشد و چند نفر به قصد زیارت فسقلی وارد می شدند و آرشیدا هم س...
3 مهر 1391

شرح حال دیشب

 شيشه اي مي شكند... يك نفر مي پرسد...چرا شيشه شكست؟ مادر مي گويد...شايد اين رفع بلاست. يك نفر زمزمه كرد...باد سرد وحشي مثل يك كودك شيطان آمد. شيشه ي پنجره را زود شكست. كاش امشب كه دلم مثل آن شيشه ي مغرور شكست، عابري خنده كنان مي آمد... تكه اي از آن را برمي داشت مرهمي بر دل تنگم مي شد... اما امشب ديدم... هيچ كس هيچ نگفت غصه ام را نشنيد... از خودم مي پرسم آيا ارزش قلب من از شيشه ي پنجره هم كمتر است؟دل من سخت شكست اما، هيچ كس هيچ نگفت و نپرسيد چرا ؟
1 مهر 1391
1